کنار گلدان، روي لبهي پنجرهی باز مرغعشقي نشست. شاهزاده پَرپَر شادی را بعد از هزاران سال توی دلش احساس کرد. حالا که به آرزویش نرسیده بود، دستكم یک مرغعشق داشت.
خواست بلند شود و برود کنار مرغعشق، ولی نشد. نتوانست. نه دست داشت، نه پا!
یکباره احساس کرد تختخوابش برایش بسیار بزرگ شده است؛ به اندازهي زمین فوتبال. صفحهي تلویزیونش هم شده بود به اندازهي پردهي سینما. به خودش نگاه کرد، دید خیلی کوچک شده است. به اندازهي یک پرنده.
در آینه به خودش نگاه کرد. هیچ فکرش را نمیکرد آرزویش به این زودی برآورده شده باشد. پر زد و رفت کنارمرغعشق نشست، کنارگلدان روي لبهي پنجره.
مرغعشق به شاهزاده نگاه کرد که خوشحال بود. شاهزاده پیش خودش فکر کرد شاید او هم شاهزادهای گمنام از سرزمینهای دور باشد که به آرزویش رسیده. شاید هم دختر یک کارخانهدار یا بانکدار.
- تو هم به آرزویت رسیدهای، مگر نه؟
مرغعشق فقط نگاه کرد. جواب نداد. لال بود. شاید هم کر. شاهزاده ته دلش آشوب شده بود. جوری که اصلاً سابقه نداشت. پیش خودش فکرکرد شاید عشقی که میگویند همین است.
دلش میخواست بال به بال مرغعشق میداد و میپرید و میرفت بالاتر از ابرها. همین کار را هم کرد. یعنی دیگر طاقتش را نداشت. از برجها و آسمانخراشها و کارخانهها بالاتر و بالاتر رفتند.
شاهزاده یک لحظه به پایین نگاه کرد. کاخ و کارخانههایش به اندازهی یک نخود شده بودند. دلش میخواست همهي دارايیاش را به جفتش نشان دهد. همین کار را هم کرد، ولی مرغعشق هیچ توجهی نکرد.
فقط بال میزد و بال. يكدفعه هردو توی دود غلیظي گم شدند. شاهزاده به سرفه افتاد. انگار پا به سرزمینی دیگر گذاشته بودند. محکم بال مرغعشقش را چسبیده بود تا گمش نکند.
هیچ فکرش را هم نمیکرد این بالا اینهمه دود و سیاهی باشد. یک لحظه تصمیم گرفت فعلاً ديگر هیچ کارخانهی جديدي باز نكند؛ همان کاری که بارها مشاورانش به او گفته بودند.
ولی قبل از اینکه از این فکر بیرون بیاید، ناگهان احساس سنگینی کرد. مرغعشقش از او آویزان شده بود. سنگین هم بود. شاهزاده فکر کرد مرغعشقش به سنگینی یک کوه است. دیگر طاقت نداشت. ولش کرد و مرغعشق با سرعت تمام دلِ دود و غبار را به طرف پایین شکافت.
شاهزاده روی کوهی بلند از مرغعشق نشسته بود. همهي مرغعشقها شبیه به هم بودند. مثل یک سیب که هزار قسمت کرده باشی. شاهزاده نمیدانست مرغعشقش کدام است. کوک همهي آنها تمام شده بود.
تصويرگري: آلاله نيرومند
نظر شما